مدح و مرثیه حضرت زینب در اسارت
ای صبرتو چون کوه در انبوهی از اندوه طــوفــــان بــر آشــفــتــۀ آرام وزیــــده ای روضه ترین شعرغــم انگیز حماسه ای بغض ترین ابـر به بــاران نـرسیـده ای کـوه شبیه دلت و چشم تو چون رود هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود غــم درپی غـم درپی غـم درپی غم بود ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنـیده من تاب نــدارم که بگــویم چه کـشـیدی تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیــدی تو در دل گودال چه دیــدی چه شنیدی؟ که آمــده ای بـا دل خــون قــد خــمـیـده نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل شد شعر به یک روضۀ مکـشوف مبدل نه دست خودم نیست خــدایا چه بگویم؟ این بیت رسیده ست به رگ های بریده این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش شد بــاز درون دل تو شعــلــه ور آتـش در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش ای آنکـه شبـیـه تو کـسـی داغ نــدیــده این قـافلۀ توست سوی کوفه روان است بر نیزه برای تو کسی دل نگــران است شکر است که تا شام فقط ورد زبان است رفـتـیـد دعــا گـفـتـه و دشنــام شـنـیـده سخت است بنویسم که دستان تو بسته ست مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست قــد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست من ماندم و این شعـر و گــریبان دریده |